آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

انتظار...

پایان قشنگترین انتظار.....

1391/5/7 13:09
نویسنده : مامان سحر
571 بازدید
اشتراک گذاری

20تیرباشکوهترین روز هستی ست روزی که افریدگار تورا به جهان هدیه داد  و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد به زمین خوش امدی فرشته ی مهر و زیبایی....ای که ترنم محبت را در قلبت احساس کردم اغاز بودنت مبارک....

آرتینم 20 تیر ماه 91 ساعت 9صبح باوزن 3410.قد 52/5.دور سر 35/8.دور سینه 34 بدنیا اومد و شد امید زندگی من و بابا پیمان

 

20/04/91

ساعت 7 صبح بستری شدم.ولی به دلیل استرس و ترس زیادم فشارم افتاد و بی هوش شدم همه پرسنل بیمارستان ترسیده بودن و مامان بزرگت(مامان مامان سحر)که با کلی ترفند اورده بودمش تو بخش بیمارستان رو رو سرش گذاشته بود و 1ریز گریه می کرد بنده خدا خیلی نگران شده بود...خلاصه حدودا 6نفر نوبتشون زودتر از من بود برای سزارین ولی به دکتر که خبر دادن دکتر گفت که باید اورژانسی برم اتاق عمل منم که اشکم دم مشکمه...بابرانکارد بردنم اتاق عمل و تا اونجا گریه می کردم ...خلاصه چشمامو باز کردم و حالمو پرسیدن و اون لحظه فقط دلم می خواست صورت ماه پسرمو ببینم ...وقتی کاملا به هوش اومدم اوردنم نزدیک در که ببرنم بخش که نگهبان اومد و گفت همراهات دیوونم کردن و می خوان ببیننت و 2دوتا مامان بزرگت اومدن البته بارشوه  دادن...اومدم تو بخش بعد از چند دقیقه موفق شدم بعد از اون همه انتظارصورت ماهتو ببینماحساس خیلی قشنگی بود دیدنت دلم نمی خواست چشم ازت بردارم پسر قشنگم به دنیا خوش اومدی...شب موندم بیمارستان و مامان مامان سحر م پیشم موند...قربونت برم که انقدر مظلوم بودی و بر خلاف بقیه بچه ها اروم اروم بودی و گریه نمی کردی...

21/04/91

چهارشنبه حدود ساعت 2 مرخص شدم و رفتیم خونه بابا بزرگ بابای مامان سحر و بابای بابا پیمان  جلوی پای من و شما گوسفند سر بریدو وارد خونه که شدیم خاله صوفیا و خاله سارا و دختر خاله و دختر عمه های مامانت خونه رو به افتخار شما تزیین کرده بودن  

22/04/91

 

متوجه شدیم که ارتینم زردی داره و بردیمش بیمارستان و عمه من سفارشمونو کرد تا با دستگاه اندازه بگیرن  وگفتن صورت 13 و بدن 8.شب بابا پیمان دستگاه اورد ولی نفس من تو دستگاه نمی موند و بی قرار بود

24/04/91

 

صبح ارتینمو بردیم برای ازمایش تیروءید عزیز دلم مامان بزرگ می گفت اصلا گریه نکردی عصر بردیم دکتر برای زردی و بازم ازمایش خون گرفتن و شبم نافت افتاد و منم با هر کدوم از این اتفاقا گریه می کردم

29/04/91

قربونت برم امروز بابا پیمان رفت و شناسنامه ت رو گرفت

 2/5/91

 من و بابا پیمان و شما رفتیم خونه بابا بزرگ 1 کوچولو اذیت کردی اونجا و فردا صبح با مامان بابا پیمان شمارو بردیم بهداشت تا زیر نظرشون باشی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

مهنوش
9 مرداد 91 1:00
نگاهت زیباتر از خورشید ، دلت پاک تر از آسمان و صدایت آرام تر از نسیم بهار . . . تولد آسمانیت مبارک
مهنوش
9 مرداد 91 1:03
آرتین جون سلام!
اومدن قشنگتو ب این دنیا تبریک میگم و مطمئنم قدر پدر و مادر گلتو میدونی!
اما حالا از اینا گذشته گوشتو بیار جلو ی چیزی بگم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

دوست دارم


مرسی خاله مهنوش گل(خوشحال شدی که گفتم خاله مهنوش؟)
مهنوش
9 مرداد 91 1:06
من ک ب مامانت گفتم باید دامادم شی!مجبوری دیگه!
دو روزه از دستاتو لپات دور بودم!
کاش زودتر بشه بیام لپتو...


بی ادب!به شرطی که جهیزیه اش کامل باشه.
مهنوش
9 مرداد 91 1:07
برم دیگه؟؟؟؟؟؟؟ باشه شب خوش بوووووسبابای
مهنوش
9 مرداد 91 1:07
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نمیرم!


سرخووووووووووووش
مولود
12 مرداد 91 8:38
خانمی تبرییییییییییک،ایشالا قدمش توی زندگیتون پر از شادی و خیر رو برکت باشه
اینم چندتا بوس هم برای مامان سحر هم برای آرتین کوچولو


----------------------------------------------
مرسیییییییییی گلم!منم خودتو انیتا جونمو می بوسم بوووووووووووووووووووووووووووس
مامان امیر حسین
21 آبان 91 16:05
عزیزم مبارک مبارک به ما هم سر بزن
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به انتظار... می باشد