آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

انتظار...

میم مثل مادر....

مادر تو فرشته ای  تـــرا ستایش می کنــــم ترا که قلب سرشـــار و روح بزرگ ودستان گرم و زندگی پرورت چراغ راه ماست امید و تکیه گاه ما زندگی و هستی ماست تـــرا ستایش میکنــــــم ترا که می بخشایی ومهربانی بی توقعت رانثار میکنی حجت بی اجر و مزدت را تـــــرا ستایش میکنم ترا که می سوزی و میکاهی و برای مهر ورزیدن نه زمان می شناسی، نی مکان و نه پشیمانی را پیشه میکنی تـــرا ستایش میکنم ترا ای مادر پاک ، ای روحانی پاک ای سرچشمهء همه مهربانی ها، همه فدا کاریها و همه از خود گذشتی ها تر ای مادر بخشاینده، ستایش میکنم بخاطر وجودت که صفای آسمان بهار را دارد بخاطر قلبت که گستردگی دریای پاک را دارد و بخاطر دامانت که ما را پروراندو لالایت که نشه خواب را د...
23 ارديبهشت 1391

اتاق پسرم

نفس مامان کمد دیواری که بابا بزرگت(بابای بابا پیمان )برای اتاقت سفارش داده بود قبل از عید حاضر شد و کاغذ دیواری اتاقتم که مامان بزرگ(مامان بابا پیمان)سفارش داده بود منتظریم تا بفرستن و بیان برای نصب...سیسمونی هم کهمامان بزرگ(مامان مامان) تقریبا کامل کرده فقط تخت و سرویس کالسکه و... مونده که بعد از کاغذ دیواری تهیه می کنه....پسر گلم همه ما ها عاشقتیم و برای اومدنت لحظه شماری میکنیم...... دوست دارممممممممممم 
19 ارديبهشت 1391

.......

سلام پسرگلم....دیروزباخاله ساراومامان بزرگ(مامان باباپیمان)وباباپیمان رفتیم برای خریدلباس ....مامان بزرگ و باباوخاله برای شماهم لباس خریدن....پسر گلم من وبابایی لحظه شماری می کنیم واسه اومدنت.....راستی 5شنبه جشن دندون اقاسامیار خیلی خوش گذشت...قربونش برم عین ماه شده بود....اینم عکس اقاسامیار ما توجشن دندونش.... ...
19 ارديبهشت 1391

دلم گرفته.....

سلام پسرم...به عذاب انتظار 1 عذاب دیگه هم اضافه شد....دلم نمی خواست این چیزارو تووبلاگت بنویسم ولی ...دیروز٩١.٢.٨بهمون خبر دادن که پسر خاله بابابزرگت(بابای بابا پیمان)فوت شده...به نسبت فامیلی نگاه نکن خیلی رفت وامد داشتیم...بندهخدا فقط 28سال سن داشت ومجرد بود که سرطان گرفتو...چرا ادمای خوب کم کم دارن ازبینمون میرن.....؟؟؟؟خیلی دلم گرفته وبغضام تمومی ندارن.حتی نمی تونم تو مراسم خاک سپاریش شرکت کنم....دارم خفه میشم...می بوسمت پسر گلم
8 ارديبهشت 1391

انتخاب اسم.....

سلام پسر گلم...خیلی وقته برات ننوشتم منو ببخش....این روزا انتظار برام خیلی سخت شده دلم می خواد این ماهای اخرم زود تموم بشه و به سلامتی به دنیا بیای.....بعد از اون همه فکر راجع به انتخاب اسمت موفق شدیم برات اسم انتخاب کنیم یعنی 1شنبه91.1.27اسمت قطعی شد
1 ارديبهشت 1391

20هفتگی مامان

سلام پسرم....این روزا حالم بهتره و بالا نمیارم تازه 5شنبه90.12.11مامان بزرگ(مامان بابا پیمان )چلو کباب درست کرد و دیدم که مثل قبل متنفر نیستم(اخه نه گوشتقرمز دوست داشتم نه گوشت مرغ)البته هنوزم زیاد زیاد خوشم نمیاد بخورم .شنبه90.12.13رفتم سونوگرافی...قربونت برم خداروشکر همه چی طبیعی بودو وزنت تو 20هفته و3روز 395گرم بود...قربونتبرم مامانی و بابایی خیلی دوست دارن بوس بوس ...
18 اسفند 1390

سرکلاژ

سلام میدونم خیلی وقته ننوشتم...تازه حالم بهتر شده...90.11.12رفتم بیمارستان وسرکلاژ کردم...دکتر گفته بودطول سرویکس کوتاهه31mmبود...ازساعت9تکه بستری شدم تا1که عملم تموم شد 6بار بالا اوردم.خلاصه قرار بود تا فرداش بمونم ولی شب ساعت 9مرخص شدم.از11.10خونه مامانم اینا بودم تا11.16(مامانم اینا داشتن خونه رو تعمیر می کردن)وااااای اون شب که داشتم میرفتم خونه چقدر دلم گرفته بود...تاعمر دارم اون صحنه یادم نمیره که خواستم کفشامو بپوشم واسه این که خم نشم مامانم نشست جلو پام تا کفشامو پام کنه...همیشه با 1بغض خیلی بد یادش می افتم....
18 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به انتظار... می باشد